نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

پست سفارشی هدیه به خانه ما

دیروز با مامانت حرف می زدیم. من می گفتم همانطور که خدا ملکی را به قبض روح بشر مامور کرده است، یحتمل فرشته ای هم برای تحویل روح به جسم جنین می فرستد. مامانت اما می گفت: خدا خودش از روحش به انسان حیات می بخشد. فکر می کنم حرفش بیش از حدس من، پایه و اساس دارد... همه این هایی که گفتم و یه خورده حرف‌های بزرگونه بود، یعنی اینکه.. تو هدیه خدایی، که فرستاده شده ای به خانه ی ما یعنی.. تو امانت خدایی که یادمان باشد که خدای مهربانی داریم یعنی.. قربونت بشیم کوچولوی نازنین... امضا: بابایی ...
26 آذر 1390

عبور از دردها...

زایمان سزارین را دوست ندارم! دوست ندارم برای آمدنت بدون فرمان خداوند تاریخ تعیین کنم! به نظرم شبیه کسانی است که در این کره خاکی خودکشی می کنند و زودتر از چیزی که خدا برایشان مقرر کرده زندگی در دنیای دیگر را شروع می کنند! با این تفاوت که کسانی که در این دنیا هستند در خودکشی کردن خود مختارند. اما تو خودکشی می شوی!! در آمدنت و به زور آمدنت اختیاری نداری... درد خواهم کشید. می دانم. اما این درد را همانند دردی تطهیر کننده می پذیرم، که مرا پاک می کند، آماده ام می کند و اینقدر خوبم می کند که پیدا کردن لیاقت و شایستگی در آغوش کشیدن یک موجود پاک و معصوم جایزه آن برای سختی من خواهد بود... این دنیا به من یاد داده است که رسیدن به زیباییها و خوبیها...
24 آذر 1390

برای تو نوشتم تا بعدها بخوانی!

دخترکم! من تو را پشت بافتهای بدنم و گوشت و خون و پوست و استخوانم پنهان نمی بینم. من به درونم می نگرم و تو را آرام در آشیانه تاریک و گرم و ساکت درونم می بینم که تنها صدای آشنای وجودت ضربان قلب سرخ صنوبری ام است که بالای آشیانه ات در حال تپیدن است. من تور ا می بینم که در وجودم زندگی می کنی و آرامی. تو همان وجودی هستی که روحت کنار روح من است و روح مرا با خود و با پاکی و معصومیتش بالا می برد. تو همانی هستی که چندی دیگر می خواهی از من جدا شوی و به تنهایی مسافر زندگی در این کره خاکی باشی. همانطور که خداوند مرا و پدرت را و تمام انسانهای دیگر رو به تنهایی و تنها آفرید... تو هم تنها زاییده می شوی و تنها زندگی می کنی و تنها به خاک می روی و تنها ب...
24 آذر 1390

هیات تو شکم مامان!

سلام گل خوشبوی مامان... الان که دارم اینها رو برات می نویسم مثل همیشه که تو این ساعت ورجه وورجه می کردی نیستی و ساکتی. فکر می کنم خوابیدی. امشب که شب چهارم محرم بود برای اولین بار با بابایی مهربون و مامان جونی و باباجونی و دایی جونی رفتیم هیات برای عزاداری امام حسین. از اول تا آخر هیچی تکون نخوردی. با اینکه صدای اکوها خیلی بلند بود. اما فکر کنم میون اون همه شلوغی هم لالا کرده بودی. همش با خودم فکر می کردم که به امید خدا محرم سال بعد تو 10 ماهه یا یازده ماهه شدی و می تونم بیارمت هیات. اما به این شرط که دخمل خوبی باشی و گریه نکنی! همش با خودم می گفتم یعنی ممکنه یه بچه ای هم تو این سر و صدا خوابش ببره؟؟!  چند دقیقه بعدش جواب سوالم رو گ...
9 آذر 1390

40 روز تا آمدن تو...

نورای عزیزم... چهل روز تا آمدنت مانده و تا امروز شش چهل روز را با هم گذرانده ایم... تنها چهل روز عمرم که برای گذشتنش عجله دارم و ندارم!!! عجب است جمع این دو حال متناقض در قلب عاشق یک زن! مادرت در لحظه هایی ناب و بی قرار و پر نوسان و پرالتهاب به سر می برد، چنان که گاه از حال دل خود برای آمدن تو بی خبر می ماند! بیایی و با خود دنیایی از شیرینی و حلاوت و رنگین کمانی از عشق و محبت بیاوری؟؟! یا بمانی تا مادر کمی بتواند این بی قراری های دلش را تسکین دهد و شور و التهاب و هیجان این تجربه جدید و نفس کشیدن در این دنیای ناشناخته -دنیای مادری- را بنشاند؟ و تو از کجا بدانی که التهاب مادر شدن یعنی چه؟ و از کجا بدانی که در آغوش کشیدن طف...
5 آذر 1390
1